ما زیادی دیوانه شدیم...
زندگی کمی دیوانگی میخواست اما ما زیادی دیوانه شدیم از تمام کافه ها بیرونمان کردند ما زیادی دیوانه شدیم و همه چیز را فراموش کردیم غیر از خندیدن به همه چیز خندیدیم و خندیدن شغل ما شد دیوانه که باشی خودت هم نخندی زخم هایت میخندند
[ یکشنبه 94/6/1 ] [ 8:2 عصر ] [ زهرا محمدی ممان ]